1388 مرداد 14، 10:48
ویرایش شده
14/5/1388
August-5-2009
13/شعبان/1430
آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند، به لستر گفت:
یه آرزو کن تا براورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد:دوتا آرزوی دیگر هم داشته باشد،
بعد با هر کدام از این سه آرزو، سه آرزوی دیگر آرزو کرد،
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هرکدام از دوازده آرزو،سه آرزوی دیگر خواست،
که تعداد آرزوهایش رسید به 46 یا 52 یا...
به هرحال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یک آرزوی دیگر.
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
5میلیارد و 7میلیون و 18هزار و 34 آرزو
بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن،وآروز کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالیکه دیگران میخندیدند و گریه می کردند،
عشق می ورزیدند و محبت می کردند،
لستر وسط آرزوهایش نشست،آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
ونشست به شمردنشان تا... پیر شد.
و بعد یک شب اورا پیدا کردند در حالیکه مرده بود
و آرزوهایش دورو برش تلنبار شده بودند،
آرزوهایش را شمردند،حتی یکی از آنها گم نشده بود،همشان نو بودند و برق می زدند.
بفرمایید چند تا بردارید،بیاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها،
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!!
یه مدینه،یه بقیعه،یه امامی که حرم نداره،
سینه زنهاش،کسی نیست تا،روی قبرش یدونه شمع بذاره،
دل بی تاب،دیگه شد آب،که توو آفتاب نه سایبونی داره،
نه یه خادم،نه یه زائر،نه کنارش یه روضه خونی داره،
امون ای دل،امون از غریبی...
سینه زنهاش،کسی نیست تا،روی قبرش یدونه شمع بذاره،
دل بی تاب،دیگه شد آب،که توو آفتاب نه سایبونی داره،
نه یه خادم،نه یه زائر،نه کنارش یه روضه خونی داره،
امون ای دل،امون از غریبی...