1399 اسفند 3، 8:32
ویرایش شده
داستانی از راستان
مردی فلزکارتوانست بامهارت قفلی بسازد،باامیدبه پادشاه عرضه کرد.شاه مشغول تماشاقفل بود،خبردادندعالمی واردمیشود،شاه سرگرم گفتگوبامیهمان شد،قفل سازکه آنهمه امیدوآرزو،رابیهوده دانست بخودگفت:همان کاری رامیکنم که این فقیه کرد.رفت وباطفلان نورس همدرس شدوباخودگفت ماهی راهروقت ازآب بگیری تازست،اما درخودهیچگونه ذوق واستعدادی نمیدید.استادبه اوفقه شافعی می آموخت،وی این مسئله رابه اویاد،دادکه:پوست سگ بادباغی پاک میشود.جمله رادههابارتکرارکردتادرس پس دهدواینطوربیان کرد.عقیده سگ این است که پوست استادبادباغی پاک میشود.خنده حضارباعث شدکه دیگر نتوانددرمدرسه وشهربماند،به صحرارفت، جهان پهناوربراوتنگ شده بود،دردامنه کوه متوجه شدکه ازبلندی قطره قطره آب روی صخره ای میچکدوصخره را سوراخ کرده،باخودگفت دل من هراندازه غیرمستعدباشدازاین سنگ سخت تر نیست،برگشت وذوقش زنده شد.عاقبت شدسکاکی یکی ازدانشمندان کم نظیرادبیات...
کتاب داستان راستان جلداول شهیدمطهری
شنبه۱۳۹۹:۱۲:۲
دعا بفرمایید برای منبع ارسال