1400 مرداد 3، 23:48
.
.
_ مادرم راست میگفت ، دل آبروی آدم رو میبره .
خیلی بد شد .حتما الان پیش خودش فکر میکنه که چقدر از آدمیزادی دورم که ندیده عاشقش شدم و براش آهنگ میخونم.
لحظهای بعد فکر کرد که آنچنان چیز بدی هم نگفته ، اصلا مگر کجایش بد است ، دوست داشتن یا حرف دل را زدن ؟
از زمانی که از دم در برگشته بود و رفته بود نشسته بود روی صندلی داخل اتاق و به دیوار خیره شده بود این تغییر آرای ذهنی اش کلافه اش کرده بود .
خودش را توی آینه دید :
_من جوونم ، حق هایی دارم ، بخاطر یه چیز کوچیک برگردم و با فلانک هایی که مادرم لقمه گرفته ازدواج کنم؟
کنج شقیقه اش دانه های عرق بود و با روغنی موهایش قاطی شده شده بود.
_ کی رو گول میزنم ؟ از جانب کی حرف میزنم ؟ خود الانم یا خودی که تو حال واقعی هستم؟اصلا منِ واقعی کدومه ؟
در خیالش آمد که پری چه حالیست؟ مسخره کرده یا خوشش آمده و یا فقط خنده اش گرفته ؟
سرش را تکان میداد و با خودش حرف میزد و هی تایید و تکذیب میکرد و خودش را در مقابل محکمه خودش میدید.
.
.
.
پری انگار خنده اش کش می آمد . برایش مسخره نبود و همینطور بی احترامی محسوبش نمیکرد.یکجورهایی بی تجربگی بود برایش.
از این خنده اش می آمد که مردها وقتی احساساتی میشوند ، شورشان چقدر بچهگانه و لطیف است.
بعد با خودش گفت مطمئنا همه اینطور نیستند و این یکی هنوز چشم و گوشش باز نشده.
_ حالا چی ؟ چیکارش کنم ؟ چندشم بیاد یا چی ؟
روزهایی گذشت و خانواده پری انگار بهشان خوش میگذشت و پری هم اینجا حسابی بی حوصله بود .
قضیه بهنام در ذهنش کمرنگ شده بود اما آن روز مادرش از او خواسته بود برای چک کردن کولرشان که بوی بدی ازش می آمد از بهنام کمک بخواهد و همین کک به جانش انداخته بود.
پری خیالی شد و خیالاتی بعد از آن سراغش آمد . تازه فهمید که انگار این چند روز را بهنام از خانه بیرون نیامده.
این بار که پشت در ایستاد صدایی نمی آمد . در زد ، در باز شد .
حاج و واج ماند . این چه ریختی بود ؟
پسر خوشتیپ که چند روز قبل مثال باکرهای
خوش سیما و معصوم بود انگار رفته بود و از درونش موجودی دیگر درآمده بود.
بهنام را اینگونه دید :
کچل ، آن هم نا منظم طوری که انگار موزر را چشم بسته دور سرش چرخانده بود .
بدون ریش و سبیل و چشمهایی گود رفته و ترسناک .
از او ترسید و نمیدانست آنجا چه میخواهد
.
.
.
ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ